مرغ عشق هاي ارميا
جمعه 15 شهريور سال 93 عروسي پسر عمو بود و از ظهر تا ده شب تو مراسم بوديم و حسابي خوش گذشت مخصوصا عروسي گرداني كه فوق العاده بود از آنجا كه برميگشتيم به مامان گفتم بياد خونه ما چون ارميا همش ميگفت آنا بياد خونمون و برام قصه بگه و مامان هم قبول كرد و اومد و ارميا هم چه ذوقي ميكرد كه من شب تو بغل آنا ميخوابم هاااااا نه بغل بابا و ... شنبه 16 شهريور سال 93 اكبر صبح بهم زنگ زد كه دوستش براي ارميا مرغ عشق داده و گفت عصر دوربين رو حاضر كن و موقع اومدن من از برخورد ارميا با مرغ عشق ها فيلم بگير اكبر كه رفته بود بابا رو هم بياره خونمون دوتايي با هم رسيدن ارميا كه رفته بود استقبالشون وقتي مرغ ها رو ديد آنقدر ذوق كرده بود كه نمي دونست چكار...